یکی یه روز سرتاپا سیاه پوشیده بودیه گل رزم تودستش بودپرپرمیکردوهای های گریه میکرد.یکی داشت ردمیشد گفت:جوون اقوام نزدیکت فوت شده؟گفت:نه!یاروپرسید:پس ازآشناهات بوده وباردیگرگفت:نه.یاروپرسیدجوون پس کی مرده که این جورداغون شدی؟
لب بازکردوگفت:..خودم...خودم مردم.شکستم.خیلی وقته که دیگه خودواقعیم نیستم.دلم برای خودواقعیم تنگ شده بودبه یادش اشک ریختم.خیلی وقته که زندگی نکردم .خیلی دلم هوای اون روزاروکرده بودکه دیوانه من نما نبودم.....
مردبه اونگاهی کردوباتاسف به راه خودادامه دادودرراه یه جمله گفت:ازدیوانه بیش ازاین انتظارنمیرود
نظرات شما عزیزان:
علیرضا
ساعت18:51---16 خرداد 1394
وقتی حصار غربت من تنگ می شود
هر لحظه بین عقل و دلم جنگ می شود
از بس فرار کرده ام از خویش خویشتن
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
لاله
ساعت1:45---16 شهريور 1392
چه جالب منم خیلی وقته همچین حسی دارم
|