یکی یه روز سرتاپا سیاه پوشیده بودیه گل رزم تودستش بودپرپرمیکردوهای های گریه میکرد.یکی داشت ردمیشد گفت:جوون اقوام نزدیکت فوت شده؟گفت:نه!یاروپرسید:پس ازآشناهات بوده وباردیگرگفت:نه.یاروپرسیدجوون پس کی مرده که این جورداغون شدی؟
لب بازکردوگفت:..خودم...خودم مردم.شکستم.خیلی وقته که دیگه خودواقعیم نیستم.دلم برای خودواقعیم تنگ شده بودبه یادش اشک ریختم.خیلی وقته که زندگی نکردم .خیلی دلم هوای اون روزاروکرده بودکه دیوانه من نما نبودم.....
مردبه اونگاهی کردوباتاسف به راه خودادامه دادودرراه یه جمله گفت:ازدیوانه بیش ازاین انتظارنمیرود

|