دخترک مهربانی اش راخرج کرد.عاشقانه هایش رابه حراج گذاشت.قلبش رابه رایگان بخشید.ولی امادیگران چه کردند؟؟؟باورهایش رابه تاراج بردند.قلبش راشکستند.وجودش رابه اتش کشیدند واحساسش راخردکردند.
واکنون دخترک قصه هنوز هم هست اما فقط هست نه شنیده میشود ونه دیده.....
چندسالی هست که از آن همه دخترانه هایش .ازآن همه حس زندگی درونش فقط خودش مانده و احساس وغرور خورد شده اش.
دخترک دیگرشادوعاری ازهر گونه غمی نمیخندد بلکه زهرخندی است که میهمان لبانش شده است.
دخترک دیگر دیده اش نمیدرخشد.دیگردر چشمانش شور زندگی نیست.اکنون امایک کدری سنگین ازجنس زمخت بیزاری در چشمانش نهفته است.
دخترک پر است.پراست ازبیزاری!ازنفرت!ازتمام آن احساسی که به بازی گرفته شد......
دخترک پر است از عقده های دخترانه اش.ازندامت.ازبی کسی.ازتنهایی.....میدانی؟!دخترک قصه پراست از غم......قلبش.قلبش پراست ازخالی بودن.خالی بودن انچه راکه به آن عشق میگویند.
ولی امادخترک قصه هنوزهم در زمان معلق است وهست.....ولی توخوب میدانی ک فقط هست.نه دیده میشود و نه شنیده.....
دخترک قصه ماند وماندوماندوماند....تاآ هنگام که روحش به پرواز در آمد.تا آن هنگام که بابدن بدون قلبش خداحافظی کرد.
دخترک امالحظه پرواز لبخند میزد.شاید بالاخره تهی شده بود از هرآن چه راکه به آن غم میگویند.
دخترک در آخر به ارامش رسید.پروازکرد ورفت.رفت وجاودانه شد.رفت وحسابش رابازندگی پاک کرد.....جانش راازاوگرفت وجسم بی قلبش رابه اوبخشید
اکنون آرام است وهمان اندازه هم شاد......
(یه دلنوشته بود که در وصف یکی از دوستای خوبم نوشتم.امیدوارم بالاخره به آرامش برسه)
|